Friday 4 July 2014

محاوره
هیچ وقت از خودت پرسیدی کجا برم؟ این را گفت و سرش را پائین انداخت، ریشه های مویش که سفید شده بود  آدم را به شک کچل شدنش می انداخت. وقتی جوابی  نشنید نگاه غمگین و مهربانش را که به نم نشسته بود بالا گرفت.
-         این که کجا برم؟ نه  اما تا دلت به خواهد سرگردان بوده­ام. دستی به میان موهای فری فریش فرو برد و طوری به حلقه­های آنان بازی می کرد که انگار می خواهد گره شان را باز کند، پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد:
نکته اصلی همینه کجا برم؟ یعنی حق انتخاب، یعنی جاهایی هست که می توانی بروی اما انتحابش مشکل است یا نمی خواهی. سرگردانی  و این یعنی هیچ جایی نیست.
چشمان غم­بار ناگهان به خنده نشستند و لبان برجسته و کوچک از هم گشوده شد که:
-         فیلسوف جان چه سر به کلاه چه کلاه به سر. کجا برم هم می تونه به معنی این که جایی ندارم که بروم باشه.
هردو خندیدند و او گفت : واقعا  که  راست می گفت من و تو عین اسب درشکه­ایم. نه؟
 این سوال راهمیشه از خودش می کرد چه طورمی تواند وسط همه­ی غم های عالم قهقه بزند؟  به خصوص با او که بود این خنده مضاعف می شد.
اخم هایش را در هم کرد که به تواند به صحبت ادامه دهد اما با دیدن دوباره او که گره بر ابروان نازک و هلال مانندش افتاده بود بلند تر خندید.
سعی کرد بر خود مسلط باشد و جلوی خنده­اش را به گیرد، نگاهش را به او دوخت. در پیاله چشمانش  رد پای شراب  را دید و سرش را تکان داد. باز هم تنها شراب خوردی؟ مگر قرار نگذاشته بودیم؟ تنها مشروب نخوری؟
چشمانش را که سعی می کرد  چپشان کند که دید از شدت خنده به سرفه افتاد.
صدای زنگ تلفن  او  را به سر سرا کشاند در حال دویدن دستی به گل برگ های نرگس صد پر خوش بو کشید و گفت چشمان شهلا از کاسه در آد، تو جه قدر زیبایی گل
صدای گرمی از پشت خط پرسید:
کجا بودی؟
-         هیچ جا،
-         از هیچ جا تا پای تلفن این قدر راه است؟
-         در خلوت بودم.
-         حیاط خلوت ؟
-         نه  بابا جان این جا کجا حیاط خلوت کجا؟
-         توی حمام بودم.
-         توی حمام ؟
-         آره
-         دوش می گرفتی سرما نخوری
-         نه بابا سیگار می کشیدم
-         تو حمام؟
-         آره میشه پنجره رو باز کرد و توی آینه با خود خلوت کرد
-         یعنی چی؟
-         هیچی بابا ، با خودم حرف می زدم
-         چی؟ می گفتی؟
می گفتم چطوری خره؟
ها ها ها
حالت خوبه تو؟
خوبِ خوب. داشتم راه پیمایی اول ماه مه رو بر رسی می کردم و این که از فور صف های اجق وجق مونده بودم با کی راه برم؟
با کی رفتی خوب؟
با جوانان حزب چپ  با قهقه خنده گفتم اجازه میدین یه ننه بزرگ باهاتون راه بره؟ گفتن  با کمال میل.
منم روی یک پلاکادر نوشته بودم یک  دو سه رنج و کار بسه بچه ها همه سوی مدرسه
خوششون آمده بود.
اونا چی می گفتن؟
می گفتن: "سکس" "سکس" "سکس" می خوایم!! سکس ساعت کار در هفته که به سوئدی همون 6 میشه.
-         حالا چرا رفتی تو حمام سیگار می کشی؟
-         نمی دونم دلم یه جوری گرفته بود و نگران، صبح هم که برف و بوران.
-         خلی به خدا هنوزم با خودت حرف می زنی؟
-         خودم نه سایه م تو آینه .
-         حالا برو استراحت می بینمت.

از خانه که بیرون زد باران حسابی شکوفه ها را شسته و بعضی ها را باز کرده بود.

سفید و رخشنده نوعروسان  چمن به او سلام دادند و او به شکوفه­های صورتی سلام کرد و به لباس عروس دستی کشید . جانش را از عطر بهار پر کرد.

نسیم ملایمی از تارهای ابریشمی پرده به صورتش می خورد، یقه پیراهنش را باز کرده بود، بوی بنفشه های وحشی کوچک که در فنجان فیروزه یی روی میز چشم جان را نوازش می کرد، پره های بینی اش را به ارتعاشی موزون ، در آورده بود، قلم را که پشت گوشش بود لای دندان هایش گرفته بود ، با انگشتانش ری میز صندل عسلی رنگ، ضرب گرفته بود، در نگاه اول نمی شد تشخیص داد که چه غوغایی در درونش بر پاست. کسی را می مانست که در اوج ارامش با شیطنتی که نشان از شادی درون دارد، به تماشای زیبایی ها به حرکت آمده باشد. اما خوب که به او نگاه می کردی و در صورتش خیره می شدی، بلورهای اشک که کم مانده بود مثل دانه های شفاف یک گردنبند یا شاید هم تسبیح بر نوک مژگانش بیاویزند، را می دیدی.
مداد را روی میز گذاشت ، انگشتانش را در هم فرو برد.تابی به بدنش داد، روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش گذاشت. و شروع کرد با خودش حرف زدن:
تصویر کنم؟ چه فایده داره؟ مگه نه خودم از داستان هایی که نویسنده دوساعت وقت آدم را با وصف کردن خطوط چهره و پرداختن به زوایای اندام پرسوناژ های می گیرد بیزارم؟ به خصوص از آن دسته که هرچی هم تلاش کنی نمی توانی شکلی  به آن همه کلمه ردیف شده  در ذهنت ببخشی ، و حس می کنی  قدرت تخیلت را دزدیده اند، اگر این صدای مزاحم نبود یا بهتر بگم اگر این مگس های سیاه پشت هم ردیف با وزوزشان نبودند، می توانستم خودم گلریز را تصور کنم، آن طور که می خواستم، ظریف و شکننده، با موی ابریشمین و رنگ مهتابی، و نگاهی خیره، یا گلگون و سرشار از زندگی با لبانی پر از خنده. حالا خودم بنویسم، مردی با ابروهایی مثل عدد 8 و چشمانی در خدقه فرورفته مثل دو تیله که ته کاسه های کوچک بچگی مانده باشند؟
نه، نه این کار از من بر نمی آید، چرا باید اصلا یال اسب را توصیف کنم  و رقصسش را در ترنم باد بهاری؟ شاید اسب کافی باشد بگذار خواننده خودش رنگش را انتخاب کند. اصلا چرا گفتم اسب؟ مگر من می خواهم در باره ی اسب چیزی بنویسم؟
دستش را با شتاب به مینان انبوه موهای بلوطی و حلقه حلقه اش فرو برد.و شروع کرد به خاراندان سرش.
به یاد بهادر و این که همیشه وقتی او را در این حالت می دید، می گفت بسه دیگه همینجریشم مغزت تکون خورده س اینقد ر تکونش نده.لبخندی زد، به سیگار فکر کرد، از جا بلند شد.
وقتی که بر گشت، عبوس و گرفته بود آهی کشید:
ای داد بیداد چرا نمی تونم تصمیم بگیرم؟ الا چند ساعته دارم با خودم کلنجار میرم که توصیفش کنم یا نه؟ نکنه توانش رو ندارم و فلسفه بافی می کنم؟  نه آخه خیالی نیست، می خوام اجزای صورت اونو روی کاغذ به تصویر بکشم، کاش نقاشی بلد بودم، می کشیدمش با لبخندی جاودان، نگاهی ژرف، پیشانی بلند،  و چهره یی به تمام معنی درخشان، قامتی راست و محکم گیریم که قدش مثل سرو نبود، آزاده که بود چون سرو، می کشیدمش با لبانی سرخ، گیریم که از خون گلگون، بینی اش را قلمی تصویر می کردم، قلمی از جور جهل شکسته، و دستانش را کرامت زمین که تمام آسمان را در آغوش گرفته است و پنجه هایش را برگ درخت چنار به همان سبزی و صیقل خورده گی، گو که پنجه هایش خرد شده باشند، و گردنش را مثل قو، گو که باله نرقصد و از ضربا هنگ شوم مرگ پیچ و تاب خورده باشد. می کشیدمش زیبا،
از بس که به خودش کلنجار رفت و مداد را که بار دیگر در میان دندان هایش گذاشته بود شکست،
نیمه اش را بر داشت با کلمات درشت روی کاغذ نوشت دیگر نمی توانم با خودم کلنجار بروم.
نوشت زیبا بود ازاده بود، مهربان بود، و دیگر نیست، کشتندنش اعدام شد.